بعنوان يک جوان، از جامعه اي که در آن زندگي ميکنم، راضي نيستم. خسته ام. احساس خفگي مي کنم. دوست دارم بعضي چيزها را تغيير دهم يا اگر بشود اصلاح کنم.
براي تغيير، دسترس ترين گزينه «انتخاب» است. با انتخاب ديدگاههايي که نزيدکترند به افکارم و خواسته هايم، ميتوان راه را آغاز کرد. گرچه انتخابهاي پيشين به من آموخت که از گزينه هاي منتخب خصوصاً با ساختار فعلي نمي توان اصلاحات حتي کوچکي را توقع داشت، اما همان تجارب به من نشان دادند که همين گزينه ها، حتي اگر جلوي بسته شدن بيشتر روزنه ها را بگيرند، باز جاي بسي خوشحالي دارد، و مرا به ادامه راه اميدوار ميکند.
اما چندي است که حتي حق «انتخاب» نيز ندارم.
روزنه ها يکي پس از ديگري پر مي شوند. احساس خستگي و ضعف روز به روز من بر چيره تر مي گردد. گلويم لحظه به لحظه فشرده تر مي شود. حتي ناي دست و پا زدن هم ديگر برايم باقي نمانده است.
راهي برايم نمانده، جز آنکه بنشينم و شاهد کور شدن کورسوهاي اميد باشم، يا آنکه ذهنم را از آرزوي پرواز خالي کنم. و اين درست همان چيزي است که تنگ نظران آرزو دارند.
اما من تنها نيستم.
پس تنها هم به درد نمي مانم و نمي سوزم. همراه آناني مي شوم که با من درد مشترک دارند. و اين چنين مي کوشيم تا ناملايمتي هايي را که عرصه بر ما تنگ نموده اند، از صحنه به در کنيم. شايد نه امروز… اما به هر حال اين درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمي شود…