به نام خدای مهربان
جمعه عصر به اتفاق همسرم به خانواده ای در منطقه غرب تهران که از طرف بهزیستی استان تهران معرفی شده بود، سر زدیم؛ دیداری تکاندهنده، متفاوت و حساسیت برانگیز که فکر میکنم خواندن آن برای دیگر دوستان و خوانندگان محترم خالی از لطف نیست.
در گفت و گو با این خانواده دریافتیم پدر خانواده 10 سال قبل به رحمت خدا رفته، مادر مانده بود با 5 فرزند دختر، فقط یکی از دخترها سالم است و ازدواج کرده بود، اما چهار دختر دیگر که از 35 تا 50 سال سن داشتند، همه معلول جسمی و حرکتی بودند.
ماجرایشان شبیه هم بود، از این قرار که هر یک که به سن تقریباً 15 سالگی میرسید، به مرور و سال به سال تمام عضلاتش ضعیف شده و از کار می افتادند. ابتدا پاها از کار می افتاد، بعد دستها و بعد سایر اعضاء و سپس تمامی اجزاء بدن به طور کلی ناتوان و بدون تحرک میماند. به گونه ای که هیچ حرکتی نمی توانستند داشته باشند و کاملاً افتاده و زمین گیر می شوند. متأسفانه دو دختر بزرگتر خانواده به مرحله از کار افتاده کلی رسیده و دیگر در منزل قابل نگهداری نبودند و دیگر مادر عزیز، فداکار و مهربانشان توان پرستاری از آنها را نداشت و به ناچار آنها را به کهریزک منتقل کرده بود و دو دختر دیگر که یکی 35 سال و یکی 40 سالداشت، به ترتیب 20 و 25 سال است با این بیماری دست به گربیانند و رنجها و مشکلات آن را بردبارانه تحمل می کنند و با درکی بالا و شاکرانه سپاسگزار محبتها و زحمات بی وقفه و شبانه روزی مادر عزیزشان هستند و از این همه رنج و زحمت مادر احساس غم و اندوه داشتند.
قابل توجه این که مادر، با صفا و لحنی صادقانه و مهربانانه می گفت، ما راضی به رضای خدا هستیم. دختران خوب این مادر هم با رویی گشاده و با کلامی سرشار از صبوری و رضایت، از خودشان و مشکلاتی که با آنها روبرو هستند و اینکه چه انتظاری از مسئولین و از بهزیستی دارند، صحبت می کردند. از سختیهای رفت و آمد، چون نه توان راه رفتن با پا داشتند نه با عصا؛ چون دستشان هم توان نداشت. از مشکلات رفتن به اداره بهزیستی، از ناتوانی مادر در رسیدن به آنها و امور منزل، از گرانی هزینه استفاده از پرستار و اینکه مستمری شان کفاف هزینه ها را نمی کرد.
در این میان مادر مهربانی که خود به سن 70 سالگی رسیده بود، از دوری دو دختر دیگرش و دلبستگی اش به آنها می گفت و اظهار می کرد هر وقت خیلی دلتنگ می شوم، با وجود سختی و مشقتی که در نگهداری از آنان متحمل می شوم، آنها را از کهریزک به منزلمی آورم، پرستار موقتی برای چند روز میگیرم و در کنار خودمان نگهداریشان می کنم و بعد بر می گردند. غیر از آن هفته ای یک بار به کهریزک می روم و آنها را ملاقات می کنم ...
مادر از آن رو این همه زحمت را برای انتقال گاه و بیگاه دخترانش به خانه متحمل می شد که می دید در کهریزک با وجود رسیدگی پرستاران، آنها روحیه ای افسرده و پژمرده دارند و روزهایی که به خانه می آیند، گل از گلشان می شکفد و دوباره با تمام سختی ها انگار که زنده می شوند.
مادر و دو دختر معلول که حتی توان ایستادن روی پای خود نداشتند، هر سه با توکل و امید به شیوایی صحبت می کردند و ما از عزت نفس و بلندطبعی و ایمان و توکلشان لذت می بردیم و غبطه می خوردیم به حال خودمان و بسیاری از مردم، که علیرغم برخورداری از سلامت و امکانات رفاهی و مادی فراوان ناشکری می کنند و با بی دردی هیچ توجهی به چنین افرادی ندارند و با کمترین مشکل و رنجی به آه، فغان، اعتراض و بدگویی به زمین و زمان می پردازند.
در این دیدار، آنچه حاصل شد این بود که خدای بزرگ بندگانی بزرگ همچون فرشتگان یا برتر از آنان دارد که علیرغم همه محدودیتها و محرومیتها شکرگزار اویند و به زیبایی صبر و پایداری در سختیها را پیشه خود می سازند.